قاصدک گمنام

قاصدک گمنام

قاصدک گمنام

قاصدک گمنام

برادران شهید حسین و حسن عسکری مقدم

پنجشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۶، ۰۱:۰۸ ب.ظ


موعد دیدار با خانواده شهید

96/6/16

مشهد بلوار چمن خ صدر


حسین عسکری مقدم   نام پدر: محمد   نام مادر: صاحب جان شیری

تاریخ تولد: 1339/1/23     تاریخ شهادت: 65/10/25

محل شهادت: شلمچه    عملیات: کربلای 5   گلزار: بهشت رضا مشهد ق7 ش15

حسن عسکری مقدم

تاریخ تولد: 1343  تاریخ شهادت: 61/1

عملیات شهادت: فتح المبین    گلزار: بهشت رضا مشهد کنار مزار برادر


سخنران: آقای شاه تقی راوی جبهه
مداح: برادر نحوی

پای صحبت های مادر و خواهران شهید:
4 تا پسر داشتم و 3 تا دختر
حسین بزرگتر از حسن بود
برای حسین زن گفتگو کردم گفت نه جنگه و رفت
حسن در و پنجره ساز بود همین پنجره های خونه هم ساخت حسنه
این هم برای اسلام رفت برای دین رفت
شب تا صبح اسلحه مینداخت می رفت بسیج صبح می آمد می گفت میرم سر کار می خواست ما نفهمیم
هر دو تا خیلی تقلا می کردن راهپیمای ها رو می رفتن زمان آشتی با ارتش در میدون شهدا روی تانک رفت
آدم جوش بودن با همه خوب بودن
همیشه می رفتن مسجد و هیئت
باباش کارمند شهرداری بود
منم راضی بودم برن
هدیه دادم به امام حسین و حضرت زهرا
پسر سومم هم جبهه بود سه ماه بود آتش بس شد آمد الان مخابراته
حسن تا چهارم ابتدایی خوند بعدش ول کرد درساش خوب نبود و خوندنش ضعیف بود بابا می رفت به مدیر مدرسه گفتمان می کرد که بهش نمره بده ولی هنرش خوب بود و رفت سر کار
حسن وصیت نامه نداشت
ولی حسین وصیت نامه داشت نوشته بود پشت هم رو داشته باشین بخاطر اسلام وحدت داشته باشین
حسن که شهید شد می رفتم بهشت رضا مزارش وقتی برمی گشتم حسین چای و قلیانم را آماده کرده بود یا با من می آمد بهشت رضا می گفت گریه نکن دشمن شاد میشه
عید نوروز حسن رفت ده روز بعد آوردنش 4 سال بعد برادرش رفت گفت میرم تقاصشو بگیرم جنازه حسین رو که آوردن باباش گفت کنار هم میزارمشون
هر دو را با پتو دفن کردن داداش بزرگه چون قدش بلند بود پوتین هاش رو درآوردن
وقتی قبر حسین رو کندن، قبر حسن باز شد نگاه کردن پتوی حسن همونطور سفید و تمیز بود موهاش تو صورتش بود و بعد 4 سال متلاشی نشده بودجنازه سالم و بوی عطر و گلاب می آمد و همه دیدن و گفتن چون پیکر دیده شده دوباره بر جنازه حسن نماز خوندن
پدرش از بس غصه خورد فوت شد سال 1370
خودمم خیلی غصه خوردم و سکته کردم
شهید دادن خیلی سخته
چون خیلی گریه می کنم خواب نمی بینم ولی یکبار کوچیکه آمد به خوابم گفت انقدر سر بچه های بسیج دعوا نکن من خودم خواستم برم
پارسال بهشت رضا با صورت خوردم زمین آسفالت صورتم مثل چادر مشکی سرم سیاه شد دیگه شدم خونه نشین
چند وقت پیش هم از شهرداری آمدن خونمون انقدر منو جابجا کردن همین مبل دم دستم رو هم جابجا کردن که فرداش آمدم مبل جابجا شده بود دستم شکست
از فامیل ما نوه عموم هم شهید شده شهید جواد ایزدی
آقا تا حالا خونه ما نیومدن خونه یک شهیدی ها رفتن ولی خونه ما نه، عیبی نداره من بچه هامو هدیه کردم به حضرت زهرا


پای صحبت های راوی جنگ:
ایشان به بیان توصیه ها و خاطراتی از شهدای دفاع مقدس پرداختند:
شهدا به مادرانشان میگفتند که برمن گریه نکنید بلکه برای حضرت علی اصغر و حضرت علی اکبر علیهماالسلام گریه کنید و خوشا به حال من که به بالاترین درجه رسیدم
مادران شهید واسطه اند بین ما و شهیدان

خاطره مادر شهید:
یکی از روزها که من بسیار مریض بودم و حالم لحظه به لحظه بدتر میشد و همسرم هم به مسجد رفته بودند، من به شهیدم متوسل شدم، بعداز لحظاتی زنگ خانه به صدا درآمد، دم در دو سید بزرگوار بودند و گفتند که تو ما را صدا زدی و گفتند سید علی خامنه ای به اینجا میاد و یک چادر آبی به ایشان دادند، وقتی همسرم آمد و به او گفتم ، گفت غیرممکنه ، بعد از چندوقت آقای خامنه ای سرزده به منزلمان آمدن

خاطره ای از یک شهید:
شب بود و‌من دوربین را برداشتم و رفتم کنار رودخانه کارون محل آموزش غواصان کربلای چهار، دیدم بعضی بچه ها در حال نماز خواندن و ... هستند، صدای گریه ای رو شنیدم رفتم دیدم یکی از بچه ها خودشو به درخت بسته و میگه خدایا به من نشون بده که من رو بخشیدی، اگه بخشیدی این گره رو باز کن و من دیدم گره باز شدو دوزانو روی زمین افتاد، روز بعد دیدمش و بهش گفتم که من اتفاق دیشب رو دیدم ، گفت تا وقتی که شهید نشدم برای کسی تعریف نکن

خاطره از شهید:
وقتی هویزه را آزاد کرده بودند و برای پاکسازی رفته بودیم، دیدیم که علوفه سبز شده بودند و ما اینها را سوزاندیم و دیدیم که مین ها استتار شده بودند، یکی از بچه ها گفت که خیلی زوره که وقتی عملیات نیست پایت برای پاکسازی بره روی مین ، ساعتی نگذشت که صدای انفجاری اومد، من گفتم که حتما پاهایش قطع شده ، اما دیدم که آنها سالمند و خودش هم تعجب کرده بود، چون خودش این را خواسته بود خدا هم برایش خواست

تو عملیات کربلای چهار به خط بعثی ها زدیم و هفتاد و اندی نفر به شهادت رسیدند، من و چندتا از بچه ها زنده بودیم، عراقی ها برگشته بودند که خطشون رو بگیرند و داخل کانال به بچه ها تیراندازی کردند، یکی از آنها رو به من شلیک کرد و من گفتم چندتا تیر خوردم حتما اما تیرها کمونه کرد و به کناریم برخورد کرد(شهید سعید قدس)

اگر ما دعا کردیم و به جایی نرسیدیم یک راه بیشتر نمونده و اونم التماس کردنه...
مثل وقتی که با بچتون میرین بازار و از شما میخواد چیزی بخری و هی با گریه التماس میکنه و شما هم براش میخرین

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۶/۱۶
قاصدک گمنام

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی