قاصدک گمنام

قاصدک گمنام

قاصدک گمنام

قاصدک گمنام

شهید مدافع حرم محمدرضا زاهدی

پنجشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۶، ۰۱:۳۶ ب.ظ


موعد دیدار با خانواده شهید

96/11/5

مشهد خ شهید آوینی


محمدرضا زاهدی     گلزار: بهشت رضا مشهد


قرائت نهج البلاغه حکمت
مداح: خانم بیات

پای صحبت های همسر شهید:

سال ۸۶ ازدواج‌کردیم و۲دخترداریم الهام والناز .
محمد رضا خیلی اهل صداقت‌و دل رحم بود بسیارشوخ طبع وخندان بود هروقت ازسرکار برمیگشت دوتادخترشو رو دوشش سوارمیکرد و صدای خنده هاشون به آسمون میرفت...
حتی توسوریه هم همینطور بود دوستاش میگفتن ماآرزو داشتیم لااقل یک وعده پیش محمدرضاباشیم مارو بخندونه !

وقتی نیروهااز تمرین وکوه ، خسته وبی حال برمیگشتن محمدرضا تمام۳۰۰نفر نیرو رو میخندوند ونشاط بهشون میداد .

به پدرمادرش احترام زیادی میذاشت بحدیکه من صدام درمیومد!! محمدرضامیگفت من به وظایف فرزندیم عمل میکنم حتی اونا اگه به وظایف پدرمادری شون عمل نکنن !

محمدرضا اعتقادات خیلی بالاومحکمی داشت . ۲ماه قبل رفتنش (سال۹۵) اصلا یه آدم دیگه ای شده بود . شب و روز گریه میکرد میگفت دلم میخواد از سربازای امام زمان بشم .. یه حالی دارم انگار یه چیزی منو صدا میکنه... یکبار برم شاید دلم آروم شه.. حداقل اسمم جزء مدافعای حضرت زینب ثبت بشه حالا شهید بشم یا نشم . 
یکبار اعزام شد و رفت ودیگه برنگشت.‌‌‌..
دوستش شهید محمدجواد حسن زاده به محمدرضاگفته بود من که شهید شدم ۲ روز بعدش تو شهید میشی !
دوست محمدرضاتعریف میکرد : "کسیکه میخواد شهید بشه ۲،۳ روز قبلش خاص میشه یه جور دیگه میشه ...
روزعملیات اولین کسیکه پرید پشت ماشین محمدرضابود انقدرچهره خندان وبانشاطی داشت ویک‌نوری پیداکرده بود که همه متوجه شدیم محمدرضا رفتنیه..."
عملیات تموم شد وازبین ۳۰۰نفرفقط ۱نفرشهیدشد که اونم محمدرضا بود...

دختراشو خیییلی دوست داشت از۳سالگی روسری سرشون میداد میگفت من دوست دارم دخترام زینبی وفاطمی بار بیان
تودفترخاطراتش نوشته بودانقدر دلم تنگ شده برا بچه هام ،وقتی برگشتم اولین کاریکه میکنم بچه هامو بغل میکنم..
اما روزیش نشد...
بچه هاخیییلی بهانه باباشونو میگیرن ودائم ازم می پرسن بابا کِی میاد؟! وتنها امیدشون‌اینه که عید بشه وباباشون برگرده...

گاهی وقتا که بچه هام می شینن پای تلوزیون‌ پیام بازرگانی که میشه می بینن باباها کناربچه هاشونن الهام‌به‌ الناز میگه خوشبحالشون ما که بابا نداریم...!! 

گاهی ازشدتِ بی تابیِ خواستنِ باباشون ، مجبور میشم برم توکوچه باموبایلم زنگ بزنم خونه وصدامو کُلفت کنم وخودمو جای باباشون جابزنم وبادخترام حرف بزنم تادلشون کمی آروم بگیره...:sob:
اما دیگه فهمیدن کسیکه پشت تلفنه بابا نیست...
(شهدا ، از ما بگذرید! که در بیخبری از دل بی قرار همسروفرزندان خردسال تان غرق شدیم! خیلی شرمنده ایم...)

یکبار دخترم بشدت مریض شده بود وحال بدی داشت تو اتاق خوابیده بود که نیمه شب صدای خنده های عمیق وبلندشو شنیدم بحدیکه فکرمیکردم کسی داره قلقلکش میده که اینقد میخنده !
آروم رفتم تو اتاق دیدم توخواب داره میخنده و یه نور سبز به باریکی نخ دور سرش می چرخه ، حیفم اومد بعدچندوقت همین چندلحظه خنده و خوشحالی شو بابیدارکردنش بهم بزنم وازاتاق رفتم بیرون صبح که بیدارشد کاملا خوب شده بود ! فهمیدم کارِ محمدرضاست...
حضورشو کاملا حس میکنم تو خونه . هیچوقت تنهامون نمیزاره...

یکبار خودم به سختی مریض شدم وکسی نبود منو ببره دکتر . حال خیلی بدی داشتم دلمم خیلی گرفته بود‌.
پتویی که همیشه محمدرضا رو خودش مینداختو برداشتم و کشیدم رو خودم و شروع کردم به گریه کردن و درد دل با محمدرضا ... بهش گفتم خوشبحالت راهتو انتخاب کردی ورفتی من بااینهمه سختی وتنهایی موندم . هروقت مریض میشدم تو منو می بردی دکتر الان که تو نیستی کسی نیست منو ببره...
بغض کردم و خوابم برد ...
خواب دیدم محمدرضا اومد دستمو گرفت برد بهشت رضا منو رو سنگ قبر خودش خوابوند ویک ملحفه سفید کشید روم وکنارم نشست .
صبح که بیدار شدم اثری از مریضی در وجودم نبود !
محمدرضا ممنونم که هیچوقت تنهام نمیزاری...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۱۱/۰۵
قاصدک گمنام

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی