شهید علی اکبر درخشی
موعد دیدار با خانواده شهید
95/12/5
مشهد خ علیمردانی
علی اکبر درخشی (درخشانی) نام پدر: نیاز (حسین) نام مادر: فاطمه رحیم زاده
تاریخ تولد: 49/2/2 تاریخ شهادت: 65/2/28
محل شهادت: حاج عمران نام عملیات: والفجر مقدماتی گلزار: بهشت رضا مشهد
مباحثه جلسه دهم تنها مسیر استاد پناهیان
مداح: آقای صادق زاده
پای صحبت های مادر شهید:
بچه سوم روحامله بودم که خواب دیدم یه پرچم سبز دستمه دارم میبرم مسجد . پشت سرم یه پرچم دایره ای شکل بود که روش نوشته بود : یاشاهزاده علی اکبر ...
مادرم گفت بچه ات پسره اسمشو بزار علی اکبر ..
علی اکبر9ساله بود که انقلاب شد. علی اکبر هرروز همراه پدرش و منم بادخترم میرفتیم راهپیمایی ..
دوم دبیرستان بود . بعدازظهرها میرفت مسجد . بچه هاییکه دیگران طردشون میکردن یاخیلی خوب نبودن رو جمع میکرد به بازی وفوتبال و...وباشروع اذان بهشون میگفت : باهمین بدن عرقی بریم مسجد عیب نداره خوبه .
میگفتم براچی بااینا میگردی؟!
میگفت : مادرجان اینها که بد به دنیا نیومدن !!
بعدها همون پسراییکه علی اکبر دورخودش جمع کرده بود نمازخوان واهل مسجد وجبهه شدند...
یه روز توحیاط داشتم لباس میشستم که علی اکبر باچهره ای خاک آلود وگرفته واردشد . پرسیدم کجابودی ؟! گفت یکی از رفقام رفت بهشت...
(ازتشییع جنازه یکی ازدوستاش که شهیدشده بود برگشته بود)
رفت نشست لب حوض و دست میزد به آب و دائم باحسرت میگفت خوشبحالش... مادرنمیدونی شهادت چه اجری داره.. اصلا غیر از ثوابهای دیگه ست ...
دوستاش به نوبت میرفتن جبهه . به پدرش که ایشان هم اهل جبهه وجنگ بود گفت : منم میخوام برم جبهه(دوم دبیرستان بود) پدرش گفت من میرم جبهه توبشین درستو بخون . علی اکبرگفت شمابرای خودت برو من برای خودم میرم .
شناسنامه شو دستکاری کرد وبالاخره اعزام شد .
دقیقا روزتولدش 2 اردیبهشت رفت جبهه و خیلی زود شهید شد تو همون اردیبهشت
رفتیم راه آهن بدرقش یکی ازدوستاش اومد کنارم گفت حاج خانوم این اکبرشهید میشه ها! ببین چقد نورانی شده ؟!!!
موقع رفتن آمد با من روبوسی کنه دست گذاشتم روی سینش گفتم برو مادر بقیه مادرشان نیستن برو ان شاء الله هر وقت پیروز شدی می بوسمت آخه خجالت می کشیدم پسرا رو ببوسم شانه مرا بوسید و رفت
رفت حاج عمران . روز28اردیبهشت دربمباران هوایی ترکش به پشت سرش خورد و به شهادت رسید ...
لحظه ایکه خبرشهادتشو دادن احساس کردم زیرپام خالی شد...فقط گفتم لاحول ولاقوة إلا بالله ...
همسایمون خانم طباطبایی تو کوچه منو دید گفت حاج خانم فهمیدی پسر تو شهید شده پسر منم اسیر شده
اومدم خونه دیدم دامادمون آقا جواد که بعدها تصادف کرد و مرحوم شد هی سر سفره بالا رو نگاه می کنه که اشکشو نبینم حاج آقا که اومد خونه نشست گفتم چی نشستین علی اکبر شهید شده گفت تو از کجا فهمیدی دامادم زد زیر گریه گفتم گریه نکن پاشو ماشینو روشن کن بریم حرم
رفتیم معراج شهدا. روی تابوتش اشتباها نوشته بودن سید علی اکبر درخشان پدرش به فامیل درخشان معروف بود ولی سید نبود
در تابوت رو که باز کردن گفتم مامان پیروزیت همین بود لباش باز شد انگار خندید
یعنی که شهادت رمز حیات وپیروزی ماست...