قاصدک گمنام

قاصدک گمنام

قاصدک گمنام

قاصدک گمنام

شهید محمدرضا سبحانی

شنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۶، ۰۱:۴۱ ب.ظ


موعد دیدار با خانواده شهید

96/1/5

استان خوزستان شهرستان سوسنگرد خ شاهد


محمدرضا سبحانی   نام پدر: قاسم   تاریخ تولد: 1339    تاریخ شهادت: 59/7/5

گلزار: سوسنگرد

پای صحبت های برادر شهید :

(این گفتگو در محل مزار شهید انجام شد)


جای جای این دشت خاکش بوی خون میده درختاش بوی باروت میده رودخونه کرخه و کارون

ای خاک دشت آزادگان ما بهترین جوانانمان را پیش شما به ودیعت گذاشتیم همه شهدا خونه و کاشانه خود را رها کرده و به استقبال شهادت رفتند

شهید محمدرضا سرباز ناجاست در 17 سالگی ازدواج کرده بود یک پسر داشت یک سال و یک ماه به نام مجاهد

رفت سربازی افتاد بهبهان که تا اینجا حدود دو سه ساعت راهه. بعد یکی دو ماه گفت دیگه نمیرم بچمو ول کنم نمیرم. با یکی از فرماندهاش صحبت کردیم بندازش اینجا که فرار نکنه

وقتی عراق آمد خانه و مادرش را ول کرد و داد میزد ما می رویم به استقبال متجاوزین شما بعد از ما بیایید

اول جنگ ما هیچی نداشتیم در برابر 54 کشور

شهید تجلایی نگاه زمین می کرد تا یک تیر پیدا کنه پاکش می کرد میذاشت جیبش. من سه تا فشنگ بیشتر نداشتم اونم گذاشتم برا روز مبادا.

جلوشو گرفتن به شهید گفتن نرو گفت من میرم گفتن لباستو بکَن با لباس شخصی برو باز هم راضی نشد حالا ما میگیم جسارت داشت همیت داشت غیرت داشت . عراق می خواست از مسیر کوه های الله اکبر از رودخانه پل نظامی بزنه یک باغ محلی بود لب رودخانه . دو سه تا بچه را آورد محمدرضا ماشین داشت اسلحه و فشنگ همراهش بود سنگر گرفتن عراق وقتی میخواد بیاد تا تاریخ 5 مهر از شهر بستان و سوسنگرد نیامدن فقط از کوه های الله اکبر می آمد و یک جاده انگلیس سابق دستشان بود اینا داخل باغ حوصله شان سر رفت اول سوسنگرد را با خاک یکسان کردن ضربدری زدن چهار منطقه. نیروهای مرزی اسلحه خونشون را بروی مردم باز کردن ولی فشنگ نبود اینا از ساعت 2 تا 5 و خرده ای عراقی ها را معطل کردن که عراق گفت ایران برامون تله گذاشته یکی مجروح شد دو تا هم عقب کشیدن اما محمد تکون نخورد فاصلش با رودخانه به 5 متر نمیرسه آخرین فشنگ را زد عراقی ها پل دوم را هم زدن دیگه کسی مقابلشان نیست حلقه زدن از پشت بهش تیر زدن بعد 10-12 نفر دورش کردن با اندک جراحت جزئی با نفربری که اول رد شد طناب به دستش بستن کشیدن روی ساحل خار و خاشاک ولی خودش جواب می داد گفت شماها دزدین شما متجاوزین شما به ناموس ما تجاوز کردین برای چی اومدین گفتن به خاطر تو آمدیم گفت نه شما رو نمی خواهیم یکی بدو کرد . یک شیرزنی دوندگی کرد این را از عراقی ها بگیره نتونست . بستنش به نخل خرما تقریبا از زانو توی خاک و زنده زنده آتیشش زدن ، این با الله اکبر داد میزد این برادر شماست مال همه ایرانی هاست . رهبر تو دفتر خاطراتش اشاره کرده بود جوان 17-18 ساله را جلوی چشم روستاییان و پدر و مادرش سوزاندن ... همین محمدرضا سبحانی بود در تاریخ 59/7/5 خانمش هم آن موقع 14 سال و 6 ماه داشت که اون موقع ازدواج اینا ثبت قانونی نشد در آن رژیم در اون سن ثبت نمیشد. تنها فرد موافق ازدواج اینا من بودم بعد شهادتش خدا پسر داد محمدشهید حالا هر کدام سه تا بچه دارن . اگر ازدواج نمی کرد حالا چیزی ازش نمی موند

کتاب نبرد دشت آزادگان صفحه 86 اشاره کرده که این را زنده زنده سوزاندن

در تاریخ 9 مهر این را دفن کردیم اینجا شالیزاره آبریز زراعت بود اصلا یک دانه خیابان ندشت چون گودال پایین بود اینجا هم نیزار بود جایی غیر از این نتوانستیم پیدا کنیم همون پیرزن با شجاعتی که داشت و راهنمایی یکی از عراقی ها این را برداشتیم هیزم ریختیم روش بعنوان هیزم آوردیم اینجا و دفنش کردیم .

یک زنی بود خانم نگراوی وقتی عراقی ها تجاوز کردن در خونش را باز کرد گفت بیایین بسیجی ها شما را نگیرن بعد بردشان اتاق نشیمن و اسلحه شان را گذاشت کنار بعد آمد مردم و بسیجی ها را صدا کرد بیان این ها را بگیرن

میزبانتان شهداست اینا شما رو خواستن اینا دلشون برای شما تنگ شده بود

 


پای صحبت های همسر شهید:

این گفتگو در بیت شهید سبحانی انجام شد . خانواده شهید به گرمی از ما استقبال کردن و نماز جماعت ظهر را در منزل ایشان خواندیم. از شنیدن صحبت های همسر شهید سیر نمی شدیم . ایشان پر از اسرار و ناگفته های نابی از فرهنگ بانوان جنوبی در زمان جنگ و پس از آن بود. همسری که بعد از گذشت 37 سال هنوز لباس مشکی به تن داشت و گفت بعد از شهادت همسرش لباس مشکیم را در نیاوردم و دیگه خجالت میکشم مشکی نپوشم

از بچه هاش گفت و از عروس هاش از نوه هاش از خانواده همسرش و این که علیرغم اصرار خانوادش حاضر نشده به منزل پدرش بره و در خانه مادرشوهرش موندگار شده و برادر شوهری که هوای بچه هاشو داشته

خلاصه دلش یک دنیا حرف داشت . انگار یک جمع خواهرانه تا به حال این طور پای دلش ننشسته بودن

عراقی ها که آمدند سوسنگرد گفتم نرو گفت همه بریم قایم بشیم کی بره جلو وطنمون رو بگیره

ما هنوز نمی دانستیم جنگ چیه گفت مادر مجاهد هر کجا خانواده ام فرار کردن برو بچه ها رو دست خودت می سپارم

..........



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۱/۰۵
قاصدک گمنام

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی