قاصدک گمنام

قاصدک گمنام

قاصدک گمنام

قاصدک گمنام

جانباز مجتبی بهرامفر

شنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۸، ۰۹:۳۲ ب.ظ

جشن نیمه شعبان قاصدکی

98/1/31

مشهد بلوار پیروزی بیت جانباز مجتبی بهرام فر


سخنران: خواهر ظفری

مداح: خانم بیات


خاطرات خودنوشته جانباز بهرامفر:

به نام خداوندجان وقلم

 

حقیرحسن بهرامفرفرزندغلامرضاجانباز70% مدتهابودتصمیم داشتم نحوه مجروحیتم رابنویسم تابرای خانواده ام وکسانی که علاقه مندبودند بدانندچطور شدکه جانبازشدم باقی بماندکه بلطف خدااین فرصت دست داد .تمام مطالب نوشته شده دقیقا"اتفاقاتی است که 20سال پیش افتادبدون داستان پردازی وعاری از مطالب غیرواقعی.شایدبرای شمامهم باشدکه چطورشدیک نوجوان 17ساله عازم جبهه شدوازدرس ومدرسه کناره گرفت؟هدف من اگرخداوندبپذیردرضایت اوواطاعت ازفرمان مرجع تقلیدورهبرانقلاب وادامه راه دوستانم بودکه به فیض عظمای شهادت نائل شدندومن روسیاه بی لیاقت راگذاشتندشهیداسماعیل فضلی شهیدحسن لسانی شهیدمرتضی حسین زاده و...

 

امیدوارم موردقبول خداوندقراربگیردوفردای قیامت شرمنده انبیااولیاشهداوامام راحل نباشم.

 

چگونه جانبازشدم؟

 

خردادماه سال64بودکه تصمیم گرفتم به جبهه بروم خانواده اصلا راضی نمیشدند.بالاخره یک روز ساکم رابستم وبعدازثبت نام به پادگان مزداوند یامزدوران درجاده مشهد-سرخس اعزام شدم.یک اتوبوس بودیم که آخرشب به پادگان رسیدیم .همان دم درهمه رابه خط کردندوافرادی که جثه ضعیفی داشتندیاکوچک بودندباهمان اتوبوس برگرداندند.من که قدبلندی حدود170یابیشترداشتم ماندم.یک هفته ای که ازآموزش گذشت یک روزبلندگوصدازدملاقاتی دارم باتعجب دم دررفتم ودیدم سه تابرادرانم که همه ازمن بزرگترنددم دردارندبامسئولمان صحبت میکنندکه برادرمان بدون اجازه پدرومادرش آمده وبایدبرگردد.ازمن اصراروازبرادرانم انکار .بالاخره زورآنهاچربیدومسئولمان مجاب شدکه مرابرگرداند .حسابی حالم گرفته شد.برگشتم ولی دنبال نقشه ای بودم که دیگرنتوانندبرم گردانندوبه سنم ایرادبگیرند.یک سال طول کشید.

 

سال 1365 شد. آن زمان دانش آموز سال دوم دبیرستان رشته ریاضی فیزیک بودم. هنوز یکی ازامتحانات خردادماه مانده بودکه باپدرم صحبت کردم وازنیازجبهه وجنگ گفتم درنهایت راضی شد.رفتیم بسیج واثرانگشت زدوکارم محکم کاری شد. بعدازگرفتن رضایت نامه ازپدرم به آموزش نظامی اعزام شدم پادگان مزداوند یا مزدوران درجاده سرخس که به سختگیری مربیانش مشهوربود.سیزدهم خردادبود. دوره آموزشی45روزه بود.

 

برنامه آموزشی سخت وفشرده بود.صبح هابعدازنمازجماعت برنامه دوصبحکاهی داشتیم ازپادگان بیرون میرفتیم ودرمسیرجاده چندکیلومتری میدویدیم وبعدبرمیگشتیم صبحانه وبعدکلاسهای اسلحه شناسی واحکام وغیره.ضهرها هم یاقلابی بدست توی صف نهارمیزفتیم وبعدازگرفتن نهاردرسایه ای نهارخورده وبعازاستراحت مختصرکلاسهاشروع میشدتاشب که بانمازجماعت وشام تمام میشدوخسته وکوفته روی تخت های سه طبقه سربازی ولومیشدیم وعجب این خواب بعدازاین همه خستگی می چسبید.

 

بعضی شبها نصف شب یک مرتبه دوسه نفرازمربیان میریختندتوی آسایشگاه وباشلیک گلوله های مشقی وسروصدا همه رابیداروبه خط میکردندکه درجبهه یادبگیریم اگرغافلگیرشدیم چطور خودمان راسریع آماده کنیم.               یک روز همه رابالی تپه ای بردند ومربی ازماپرسید:کسی میدانداینکه میگویندرسش راکشیدندیعنی چه ؟کسی بلدنبود گفت همه بالای تپه درازبکشیدوبه پائین تپه قل بخورید.بعضیها بایک باربعضی باچندبارقل خوردن اربالای تپه آب زردرنگی ازدهانمان خارج شدمربی گفت این آب زردرنگ "رس"نام دارد وبعدازیک بارخارج شدن دیگربراثرفشاروسختی حالتان بدنمیشود.

 

یک شب هم همه راجهت رزم شبانه به کوه بردند.سرشب راه افتادیم وبعدازطی مسافت خیلی طولانی نزدیک سحربرگشتیم پادگان خسته وکوفته شب سختی بودکوهنوردی درهوای تاریک همراه تجهبزات نظامی واسلحه و..

 

ازدیگرآموزشها آموزش ش .م.ربودکه مخفف شیمیایی میکروبی ورادیواکتیواست .همه راداخت یک اتاق کردندوبعدازبستن ماسک شیمیایی گازاشک آورزدند آنهائی که خوب ماسک رانبسته بودندخیلی اذیت شدند وسرفه وآبریزش بینی وغیره چنان اذیتشان کردکه نگوونپرس .خوشبختانه من خوب ماسک رابسته بودم.ازدیگرآموزشا پرش ازخودرودرحال حرکت بودکه وقتی سرعت به 30کیلومتررسیدموقع پرش زمین خوردم وتایکی دوماه دردکشیدم.بهرحال باتمام سختیها17تیرماه  دوره آموزشی به پایان رسیدومن به شهرم کاشمربرگشتم.

 

یک هفته بعد درتاریخ65/4/23ازکاشمر به جبهه اعزام شدم.تا7/23 همان سال درمنطقه عملیاتی کردستان شهرکامیاران روستای کوره دره پائین خدمت کردم. یک روزدرمیان تامین جاده بودم ویک شب در میان هم نگهبان .آب وهوای خوبی داشت باتعدادی از بسیجیان ویک فرمانده پایگاه به نام احمدمیرزائی که کردواهل کرمانشاه بود روزهای خوبی داشتیم .گاهی یک مرغ ازمرغداری کنارپایگاه به70تومان میخریدومی کشت وبه سمبه اسلحه ها می بست وروی ذغال کباب میکردیم . امتحان ریاضیات جدید که نداده بودم وبه آموزش رفته بودم درسنندج دبیرستان شهید ناصررنج آوری امتحان دادم. به هرحال مدت سه ماه سپری شدوترخیص شدم تنها اتفاق ناگواری که آنجا افتاددرگیری کومله هابا نیروهای مادرحوالی روستابودیک روز عصر نزدیک پایین آمدن ازتامین جاده دیدم تعدادی وانت پرنیروبه سرعت به سمت روستادرحال حرکت است وقتی به روستابرگشتیم متوجه شدم باکومله هادرگیرشده اند آن شب علیرغم خستگی زیادچندجاتوی روستا کمین گذاشتیم امااتفاق خاصی نیفتاد صبح که سروصداهاخوابید توانستندپیکرچندشهیدکه توسط کومله هاتیرخلاصی به وسط پیشانی شان شلیک شده بودراازکوه پایین بیاورند.منظره ناراحت کننده ای بودشهدارابا قاطرآوردند .خون سیاهی ازپیشانیشان خارج شده بود.

 

 

برگشتم کاشمرسوم دبیرستان راشروع کردم دیماه بود که عملیات کربلای 4و5شروع شدیادم هست یک روزجمعه بعدازنمازوتشییع جنازه شهیدعلی عاصمی تصمیم گرفتم برای دومین بارعازم جبهه شوم.البته پدرومادرم چندان راضی نبودندامامن ازآنهاخداحافظی کردم ورفتم.

 

همان روزی که واردساختمانهای چهارطبقه اهوازشدیم هواپیماهای عراقی آن رابمباران کردندامایادم نیست که تلفات داده باشیم.ازآنجاعازم پادگان حمیدشدیم منطقه ای رملی بودکه محل استقرار چادرهاوکانتینرهای نیروهابود.یک شب(اول بهمن65) چندین ایفاپرازنیروازآنجاخارج شدیم وبعدازمدتی به شهرخرمشهررسیدیم شهری که هنوزدرتیررس توپخانه دشمن بودوکمترساختمانی سالم مانده بود.حدود سه روزخرمشهرماندیم برنامه خاصی نداشتیم روزها بادوستان توی شهرمی چرخیدیم وشهررابازدیدمیکردیم.خانه های ویران شده اثاثیه زیرآوارمانده وآثارغارت خانه های مردم توسط عراقیها.واقعا ازاین همه ددمنشی عراقیها دلم گرفته بود.

 

عصرروز سوم بودکه بیسیم زدندحرکت کنیم.حاضرشدیم حدود70نفری میشدیم با7تاتویوتابه طرف خط شلمچه راه افتادیم هنوززیاددورنشده بودیم که سروکله هواپیماهای عراقی پیداشد خیلی هم پایین آمده بودند طوریکه راحت میشدرنگ خاکستری بدنه هواپیمارادید.هدفشان ازبین بردن مابودوبشدت بمباران میکردند سریک پیج یک آمبولانس پارک شده جای دیگری ماشینهای پارک شده دیگری راهدف قراردادنداماخوشبختانه به نیروها آسیبی نرسیدنزدیک خط سریع ماراپیاده کردندوماسنگرگرفتیم چون هواتاریک شده بودهواپیماهارفتند.دقیقا یادم هست آنروزشنبه واول بهمن65بود.ساعتی بعدمارابانیروهایی که قبلا" خط بودند جایگزین کردندبایدازیک خاکریز مرتفع بالا میرفتیم وبعدپایین میامدیم وداخل یک کانال که همان روزبه تصرف درآمده بودمیشدیم.داخل کانال پربودازمجروحان ایرانی وجنازه های عراقی.انتهای کانال به طرف نیروهای خودی من وبیسیم چی نشسته بودیم.مدتی گذشت که متوجه شدم بیسیم چی مجروح شده دچارموج انفجار شده بود اسلحه ام رابهش دادم ودفترچه رمزراازش گرفتم وبعدبه عقب برگشت .زمان به سختی میگذشت فشاردشمن شدیدبودوامکان تخلیه مجروحین نبودمهمات هم روبه اتمام بود.یادم هست مجروحی همانجا تیربه قفسه سینه اش خورده بودوازدوستانش میخواست اورابه عقب ببرندامااصلا نمی شد.بالاخره ساکت شدحالایاشهیدشده بودیابیهوش شد.

 

بعدازساعتی یک مرتبه بچه هایی که درانتهای کانال به طرف دشمن بودندفریادزدند :عراقیها واردکانال شدند.عقب نشینی کنید.چندنفری که هنوز سالم مانده بودند عقب نشینی کردند من نفرآخری بودم اسلحه که نداشتم ومدتی بودکه بیسیم هم اصلاجواب نمی دادبیسیم رابرداشتم وبطرف خاکریز پشت سرمان شروع به دویدن کردم عراقیهاهم ازپشت مارابه رگباربستند یادم هست چندنفری که بودیم یکی یکی تیرخوردندوافتادندولی من درحالی که بیسیم بغلم بودبه بالای خاکریزرسیدم وبعدصحیح وسالم پایین آمدم.عراقیها دیگر جلونیامدند.شب سردی بودبیسیم جواب نمیداد نگران وناراحت دوستانم بودسنگری هم برای استراحت نبود.

 

بالاخره آن شب سخت گذشت باروشن شدن هواحملات هوایی شروع شد .یکی دووانت هم به تخلیه مجروحین مشغول بودند.بعدنیروهای تازه نفس آمدندوجای ماراگرفتند.ازآن70نفر8-7نفربیشترنمانده بودیم خسته ناراحت گرسنه وتشنه برمیگشتیم.

 

باقیمانده گردان کوثر2 بعلاوه نیروهای جدیدیک هفته بعددرقالب گردان فجرآماده عملیات شد.این دفعه من بیسیم چی گردان شدم.خدارحمت کندشهیدمرتضی حسین زاده قبل ازحرکت ازمحل خدمتش که مخابرات پادگان بود بهم زنگ زدوگفت:فلانی امشب قراراست بری عملیات سفارشی نداری؟گفتم نه ولی امشب من مجروح میشوم ودوعضوم راازدست میدهم یادودست یادوپایایک دست ویک پا.گفت مگرعلم غیب داری ؟گفتم:نه ولی بهم الهام شده اگرندیدی همینطورشدولی اوقبول نمی کرد.بهرحال شنبه هشتم بهمن65به همراه بقیه نیروهاعازم خط شدیم.مثل دفعه قبل ابتدابه خرمشهررفتیم به بچه هامیگفتم دفعه قبل ماسه روزاینجا بیکاربودیم خاطرجمع بخوابید.یادم هست یک تلویزیون کمدی قدیمی بسیاربزرگ آنجابودکه چون عراقیهادرزمان اشغال نتوانسته بودندآن راببرندسوراخ سوراخش کرده بودند.

 

همینطورکه استراحت میکردم وداشت خوابم میبردیکدفعه بیسیم صدایش درآمدوبعدازدقایقی که رمزراخواندم متوجه شدم که دستورحرکت صادرشده.سریع به فرمانده اطلاع دادم آماده باش زدیم وخیلی سریع تویوتاهاپرنیروشد.قبل ازحرکت یک اشتباه کردم وآنهم این بودکه چون آنتن میله ای مزاحمم بودبایک آنتن شلاقی عوضش کردم.آخرین تویوتامن وکمک بیسیم چی وفرمانده هابودیم.مدتی ازحرکت گذشته بودکه احساس کردم که ارتباط قطع شده وبایدآنتن راعوض کنم.درحالیکه کمکم داشت آنتن شلاقی راازپشتم بازمیکردماشین توی یک دست اندازافتادوآنتن ازقسمت انتهای آن (سوکت)شکست.روکردم به راننده که انبردست داری؟جواب داداین وسط بیابان انبردستم کجابود!تازه کمکم گفت آنتن میله ای رابه بیسیم چی دیگری داده ام.آه ازنهادم بلندشدخدایاحالااین وسط بیابان چکارکنم؟من بیسیم چی گردانم وبقیه بیسیم چی هاونیروهابایددستورات مرکزراازطریق من دریافت کنندحالااگردستوری صادرشودچطوربفهمم وبه بقیه اطلاع دهم؟ازشدت ناراحتی حالت افسردگی عجیبی بهم دست دادحالت خواب آلودگی واندوه شدید.

 

یک دفعه دیدم ماشین ایستادازجاپریدم انگاریک منوربالای سرمان روشن شده بودیک نفرکنارجاده صاف ایستاده بودوصدامیزدآنتن میله ای....آنتن میله ای....نفهمیدم اوچه کسی بودسریع آنتن راازش گرفتم وراه افتادیم.تعجبم وقتی بیشترشدکه راننده سرش رابیرون آوردوگفت:کی انبردست میخواست؟باخوشحالی زایدالوصفی انبردست راگرفتم بیسیم راازپشتم درآوردم وبااحتیاط سوکت رابازکردم وآنتن میله ای رابستم وارتباط برقرارشد.اینجا باچشمان خودم عنایت وامدادالهی رادیدم.

 

بعدازمدتی به خط رسیدیم دقیقا"همانجاکه هفته قبل آمده بودیم وباتلفات برگشتیم.نیروهاپیاده شده بودندوجلورفته بودند. هیچ صدایی شنیده نمیشدهواکاملا"تاریک بودانگاری خبری نیست. افرادتویوتای ماواردسنگری شدندنیمه های شب بودوهواسردگرچه اذیت نمیشدیم.یک پلاستیک نرمه کیک وچندتاآبمیوه که حسابی تگرگی شده بودتوی سنگربودکه خوردیم وبعدیکی یکی ازسنگرخارج شدیم من آخرین نفری بودم که ازسنگرخارج شدم که ناگهان یک خمپاره60 دردوسه متری ام منفجرشد یک آن حدودیک متربیشتر اززمین بلندشدم پاهایم به هم چسبیدوانگاربرق سه فازگرفته باشدم بشدت لرزیدونزدیک زمین لرزش قطع شدوتلپی افتادم فکرکردم پاهایم قطع شده اماسرجایش بود ولی مثل اینکه پاهای من نیست هیچ حس وحرکتی نداشت بقیه همراهانم ازمن دورشده بودند دادزدم:آقای زمانی من مجروح شدم صدایم رانشنیدبالای خاکریزبودومیخواست به آن طرف برودکه دوباره دادزدم وکمک خواستم ایندفعه شنیدوبرگشت دفترچه رمزرابهش دادم وباکمک اوعقب یک تویوتاگذاشتنم.

 

تویوتا کنارخاکریزبه طرف دشمن پارک شده بودظاهرا"عراقیها اقدام به تک کرده بودند.مدتی بعدچندمجروح دیگرهم به مااضافه شدند.راننده نشست وقبل ازاینکه دوربزندچراغهای ماشین راروشن کرد بمحض اینکه چراغهای ماشین را روشن کرد یک هدف خیلی خوب وواضح مقابل عراقیهانمایان شدوآنهابشدت شروع به آتشباری کردند مجروحین سراپایی سریع پیاده شدندوفقط من ماندم ویک مجروح دیگرکه سرم بالای سینه اش بودوبعدازمدتی احساس کردم سینه اش تکان نمیخوردوشایدشهیدشده بود.مدت نیم ساعتی بشدت به طرف ماشین شلیک میکردند ترکشهابه شیشه ولاستیک وبدنه ماشین میخوردولی هیچ خمپاره ای به ماشین اصابت نکرد.لحظات سختی بود.من بی لیاقت بجای آرزوی شهادت بفکر خانواده ام بود.اگریک مقداردیگرپخته ولایق بودم شایدآنطور معجزه آسا زنده نمی ماندم...همیشه حسرت آن لحظات طلایی رامیخورم...چی میشدخدامن راهم انتخاب میکرد....چی میشد....

 

بالاخره توانستندآتشباری دشمن راقطع کنندآمبولانسی آمدویکی صدازددوتاجنازه هم اینجاست فکرمیکردندمن هم شهیدشده ام.مراسوارآمبولانس کردندوبه بیمارستان صحرایی بردند.دردشدیدی احساس میکردم گاهی بهوش میآمدم وگاهی بیهوش میشدم.یک دفعه دیدم توی بیمارستان صحرایی ام ودارندشلوارم راقیچی میکنندیادم هست یک شلوارورزشی که تازه خریده بودم زیرپایم بودصدازدم: شلوارراقیچی نکنید...تازه خریدم.. وبعدبیهوش شدم.یک دفعه دیگربهوش آمدمدیدم بایک اتوبوس که صندلی هایش رابازکرده انددرحرکتیم کنارجاده یک هلی کوپترنشست وماراسوارآن کردند.بازبیهوش شدم ایندفعه که بهوش آمدم گفتندبیمارستان خرم آبادهستی.پزشکی بالای سرم بودبه پاهایم سوزن میزدمیگفت حس داری میگفتم نه میگفت: اینجاچی؟بازمیگفتم :نه.گفت:اگردروغ بگویی میدهم پاهایت راقطع کنند.گفتم هرکارمیخواهیدبکنیدمن هیچی متوجه نمیشوم.دفعه بعدکه بهوش آمدم دیدم توی یکC-130هستم برانکاردهاراکشویی بالای هم گذاشته اندبشدت تشنه ام .عده ای که موجی شده بودندوباندصورتی به سرشان بسته بودندگاهی فریادمیزندگاهی شعرمیخوانندوگاهی دادمیزنند:آب بدهید..

 

دفعه بعدکه بهوش آمدم گفتندفرودگاه مهرآباداست ماراهمان روی باندکنارهواپیماگذاشته اندهوابشدت سردبودومن غیرازپتوهیچ چیزدیگری نداشتم همه لباسهایم رادرآورده اند.بهرحال رسیدیم مشهدمرابه بیمارستان امدادی فرستادندوقتی کاملا"بهوش آمدمشماره تلفن برادرم درکاشمررابهشان دادم تماس گرفتند.برادرم گوشی رابرداشت ازآنجا که غیرارپدرومادرم بقیه خانواده ام ازجمله برادرم بارفتنم به جبهه مخالف بودندوقتی بهش گفتم مجروح شدم عصبانی شدوچندتافحش نثارم کردوتلفن راقطع کرد.چه حالی داشتم....بعدمادرم زنگ زدوفردای آنروز بابرادرم به مشهدآمدند.

 

خدارحمت کندمادرم رادست به پایم میزدومیگفت کدام پایت هست ؟کدام انگشتت هست؟وچون من یواشکی میدیدم جواب درست میدادم واو سرش رابه آسمان بلندمیکردوخداراشکرمیکردامایکدفعه متوجه شدکلکی توی کارهست این دفعه یک نفرچشمهایم راکاملا"بست وبعدگفتند حالاکدام پایت هست؟وچون جوابهایم غلط بودیک دفعه مادرم زدزیرگریه .....

 

آنجاتوسط دکتراعتمادرضایی موردعمل جراحی قرارگرفتم وترکش ازکمرم خارج شدودرتاریخ65/12/2 به آسایشگاه جانبازان امام خمینی واقع درپارک ملت منتقل شدم.دکتر غدغن کرده بودبنشینم.یک روزیک کامیون واردآسایشگاه شدوبعدکلی ویلچرپیاده کرد.یکی رابه من اختصاص دادند.سرپرستاریک آدمی بودبنام خوشدل ازمن خواست روی ویلچربنشینم گفتم دکترغدغن کرده.گفت:اینجاهرچی من گفتم بایدانجام بدهی وبه زور مراروی ویلچرنشاندند.بعدازمدتی هم مهره کمرم درناحیه عمل بیرون زدوبرای همیشه ویلچرنشین شدم شایداگراصرارآن سرپرستارنبودمن که دچارضایعه نخاع شده بودم میتوانستم باعصابراحتی راه بروم.یادم هست اولین باری که روی ویلچرنشستم گفتنداین دوتامیله رابچرخان تاحرکت کنی.رفتم ورفتم تابه دیواررسیدم ترس برم داشت انگاربه آخردنیارسیدم.نمیدانستم چطوربایددوربزنم تابهم یاددادند.

 

تااواخرسال1366آسایشگاه بودم بعدتسویه حساب کردم وبه شهرم کاشمرآمدم.کلی سختی کشیدم تابنیادشهیدیک واحدسازمانی دراختیارم گذاشت.سال68درکنکورسراسری شرکت کردم وبرای کلاسهای تقویت بنیه علمی به مشهدآمدم.همان سال دردانشگاه قبول شدم.سال بعدازدواج کردم ویک سال بعد یعنی سال70به خاطرنداشتن انگیزه ومشکلات دیگرانصراف ازتحصیل دادم.همان سال70درآموزش وپرورش ناحیه 4مشهدبه عنوان دفترداراستخدام شدم.سال74دوباره درکنکورسراسری شرکت کردم ودررشته حسابداری دانشگاه فردوسی مشهد قبول شدم وبعداز3/5سال تحصیل در77/11/30بامعدل18/12فارغ التحصیل شدم وباتغییرسمت بعنوان حسابداروبعدبعنوان هنرآموزدرهنرستان شهیدرثایی مشغول به کارشدم و تابه حال مشغول خدمتم.والسلام


پای منبر سخنران:

شب نیمه شعبان اینقدر عظمت دارد که اهل بیت,ع می فرمایند ؛

این شب مثل شب قدر میماند همین طور که شب قدرقرآن  نازل شد دراین شب هم «حقیقت قرآن که امام زمان »هست متولد شدند .


قیامت عدل محض است وخیلی سخت برای همین خدا برای ما دومرحله قرارداده؛

۱.ظهور

۲.رجعت

که جزء عقاید شیعه  ست مابقی ادیان رجعت ندارن 

یعنی مؤمن محض وکافرمحض برمی گردن


تمام ادیان عقیده به« منجی» دارن حتی مکاتب غیرالهی

 فقط ۲فرق اساسی بین مکتب شیعه ومابقی مکاتب هست؛


۱.شیعه دیدگاه واقعی که نسبت به امام زمان،عج داره کاملا روشن و مشخصه

مثلا۳۰۰آیه و ۶هزار روایت در رابطه بامهدویت داریم واینقدر امام رو برای مامشخص کردن ازظاهرو.. که وقتی حضرت ظهور می کنن برامون مشخصه ایشون امام زمانند


۲.شیعه میگه امام زمان،عج یک «موعودِ موجود وزنده» است

که طبق روایات حضرت برفرش های ماقدم میزارن، به مجالس مان وارد میشن ،بهمون سلام میکنن وباشادی ماشاد وباغم ماناراحت میشن

یک امام کاملا ملموس و عینی نه آرمانی ودور ازذهن!


↩️اینکه مامیگیم حضرت یک امام موجود وزنده ست چه تاثیری درزندگی ما داره؟


۱.باعث امیدونشاط میشه

۲.برای مامسئولیت میاره


فردی ازامام صادق،ع پرسیداینکه شمامی فرمایید در آینده امامی میاد که غائبه چه فایده ای داره؟

حضرت فرمود؛

امام غائب مثل خورشید پشت ابرهست 🌤

یعنی حیات بخشی دارد، نور، گرما و..فقط یک تیرگی جلوش رو گرفته!


امام زمان،عج الان هم« امدادهای غیبی و دستگیری وهدایت شون »رودارن


⏪امام زمان،عج بعدظهورتااشاره کردن ماباید

«بدویم»


آخرالزمان تقابل دو گروه «یهودوشیعه ست» 

که یهودمصداق کامل شیطانه

 وشیعه میخوادتمدن اسلامی به وجودبیاره

وماباید

☘زمینه سازظهور تمدن عظیم جهانی☘ باشیم 


⏪ببینیم جایگاه ماکجاست و چه کاری برای زمینه سازی ظهورمیخواهیم انجام دهیم؟!‌


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۰۱/۳۱
قاصدک گمنام

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی